آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

شصت روز طلایی

پسر عزیزم آرین به لطف خدای بزرگ دو ماهه شدی.. دیگه برای خودت مردی شدی عزیزدل مامان دیگه بعد از خمیازه کشیدن گریه نمی کنی!تحملت برای سکسکه کردن بیشتر شده و دیرتر عصبانی میشی!یه خرده البته فقط یه خرده اخم کردن های خوشگلت کمتر شده!و مهمتر از همه برنامه خوابت تنظیم شده شبها از ساعت 2نصف شب الی 5بامداد!!! هنوزم بار اصلی بزرگ کردن و مراقبت ازت رو دوش مادرجونه هر چی ازش تشکر کنم بازم کمه...اصلا خونه اونا آرومتری انگار یه حس آرامش بهت دست میده آخه تا الان بیشتر اوقات رو اونجا و با اونا بودی... هنوزم همه خیلی هواتو دارن خاله جون روزی دو سه بار زنگ می زنه احوالتو می پرسه و یه عالمه توصیه برات می کنه مامان بزرگ و بابابزرگ همه ش برات کادو می خر...
24 آبان 1394

کوچولوی قهرمان من

  سی و نهمین روز از تولد نی نی خوشگلم ساعت هفت صبح روز 26مهر به اتفاق باباجون و مادرجون رفتیم بیمارستان زاگرس برای سنت پسر خوشگلم. ساعت نه صبح آرین خان کبودی رو به عنوان اولین آقا پسری که باید می رفت داخل اتاق صداش کردن مادرجون آماده ت کرد و رفتی داخل یه عالمه نی نی بیرون تو صف منتظز بودن یکی یکی آروم و خواب آلود می رفتن تو اتاق و با جیغ و گریه بر می گشتن آدم دلش براشون می سوخت ولی با مزه بودن صدای گریه همه شون با هم قاطی شده بود و بیمارستانو رو سرشون گرفته بودن این وسط فقط یه نی نی قهرمان بود که گریه نمی کرد فقط خیره خیره مامانشو نگاه می کرد انگار داشت می گفت آخه چرا؟!!...اونم شازده پسر خودم بود!! اما داخل اتاق خیلی گریه کردی تو ...
17 آبان 1394

آرین بعد از چهل روزگی

بعد از حدود 45روز آرین کوچولو رو برای اولین بار بردیم خونه خودمون وقتی رفتیم اشک تو چشمای همه جمع شده بود و کلی اصرار می کردن که نریم منم از حال بد بقیه واقعا خودمم حالم بد شده بود نگران بابام بودم که فشارش بالا نره و خلاصه شب بدی بود عجیب اینکه ما قرار بود دوباره فرداش بگردیم!!ولی همه بهت عادت کرده بودن و حتی چند ساعت دوریتو نمی تونستن تحمل کنن وقتی بردیمت خونه و برای اولین بار اتاقتو بهت نشون دادیم یه کم حالم بهتر شد به هر حال به خونه خودت خوش اومدی گل پسرم. از فرداش رفت و آمد هر روزه ی من و آرین و باباجون از خونه خودمون تا خونه پدرم شروع شد البته روال قدیم خودمم دقیقا همین بود فقط الان یه کوچولوی ناز و دوست داشتنی هم به جمعمون اضافه شد...
16 آبان 1394

چهل روزگی آرین کوچولو

به مناسبت چهل روزگی آرین کوچولو از قبل قرار بود مامانم یه مهمونی بگیره به افتخار عزیز دردونه گلمون که چون ایام ماه محرم بود مهمونی که گرفتیم یه رنگ و لعاب دیگه پیدا کرد و ما عزیزان خانه سالمندان رو مهمون کردیم به امید اینکه همیشه نوع دوستی و سخاوت سرلوحه زندگیت باشه شب اون روز هم من و بابایی با شما برای اولین بار رفتیم خونه عمه ها و شام رفتیم خونه عموجون که خیلی از دیدنت خوشحال شدن عمه جون بهت کادو داد و حسابی برای چندمین بار به زحمت افتاد. شاید کاری که مادر جون انجام داد به ظاهر خیلی باشکوه نبود ولی مطمئنم وقتی بزرگ بشی همون موقع که فرق انسانیت و آدمیت رو بفهمی می دونی که تجملات و تظاهر جزئی ناقابل و بی اهمیت در زندگی آدمهاست. شبها...
5 آبان 1394
1